تو واقعا کی هستی پارت۵

مدیر وبلاگ مدیر وبلاگ مدیر وبلاگ · 1400/02/26 07:49 · خواندن 1 دقیقه

عجب شام خوش مزه ای بود وای انگار که فراموش کرده بودم اینجا خانه ی آدری هست و بعدش بزرگ ترین اتاق را به من دادن(ادری خیلی خوش حال نبود) کمد همراه و وسایل هام را گذاشتم توش و لباس خواب پوشیدم که به خوابم و خواب خوبی ندیدم چون خواب دیدم که همیشه باید خانه ی آدری بمانم.بعد رفتم لباس بپوشم که دیدم هیچ لباس توی کندم نیست و این یه فاجعه است.

بدون لباس نمی تونم بزم صبحونه بخورم.

وای ای داددد بی دادددد.

با خدمت کار ها همه جا را گشتیم البته من به خواتر لباسم فقت داخل اتاق را گشتم ولی پیدا نشدن که نشدن.

یک دفعه یی متوجه شدم که یه کی از خدمتکار ها لباس مجلسی مادرم را پوشیده سری این را گفتم و گفتم که اون لباس جیب های بزرگی داره که چند تا لباس توش جا میشه و همه ی لباس ها را کشیدم بیرون وبقيه رفتند خدمتکار را بگیرند و وقتی لباس را از تنش در آوردم زیرش لباس مخملی مادر ادری کلويي بود و همه متوجه شدیم که این خدمتکار را فرستادند که لباس ها را بدزدند و از کتاب دانا پرسیدم و معلوم که همش زیر سر آشپز فلوريتا هست که هر دو تا را بردیم به اداره ی پلیس و برای اینکه بفهمم چه اتفاق بده دیگه ای می خواهد بی يفته از کتاب دانا پرسیدم و اون گفت که با عجیب ترین اتفاق زندگیم مواجه می شم که خوش بختانه هیچ اتفاق بعدی نمی يفته.

.پس فعلا خداحافظ.

.👋👋👋.