داستان شهر دروغ
منم منم رهایتون بیوی داستانم رو آوردم براتون زمانه که میخوندم ته کشید گفتم بیام پاستا تجدید بدم 😂 خب دیگه اوشکولاتم
بکیلک روی ادامه مطلب
کاترین پاسو دیگهههههههه
کاترین : عهههه آدرین بزار یه دو دقیقه بخوابم
آدرین: نمیشه
کاترین : چرااااا ؟ باشه برو بیرون من لباسم رو عوض کنم بیام کاملیا رو بیدار کنم
آدرین : باشه
۱۴ دقیقه بعد ( خو اونجوری نیگام نکنید باید مو شونه کنه.خدا وکیلی دنگ و فنگ دیگ که دخترا میدونن)
رفتم در اتاق کاملیا رو باز کردم رفت بیدارش کنم
_ کاملیا کاملیا پاشو بدو
+ باشه یهو
پاشد نشست
+ کاترینن یادته دیروز گفتی میخوای برام یه داستان تعریف کنی ؟؟؟
_ آره چطور ؟؟
+ خب کی تعریف میکنی ؟؟
_ الان نه صبحانه بخوریم درس هامون که تموم شد اونوقت اگه کار نداشتیم تعریق میکنم الانم پاشو لباس هاتو بپوش صبحانه بخوریم که با خاله الیزابت و خاله میراندا میخوایم بریم بیرون
+ چشم
_ بی بلا آجی جون
غروب
_ اشلی به نظرت به کاملیا بگم همه چیزو
اشلی : آین مسعولیته توعه نه من
_ آخه نمیدونم مجرم ن چه گناهی کردم که تو این سن خودم باید تصمیم بگیرم ( واقعا منم همین مشکل رو دارم بچه دوم خونه بودن همین بد بختی هارو داره دیگه )
خب دیگه تو هم راسل رو ببر خونه الان تاریک میشه منم با کاملیا میریم داخل اتاق مون
بعد صبحانه
+ خب من میرم تو اتاقم درس بخونم
_ باشه برو منم میام حالا
خدمتکار: پرنسس کاترین چیزی نیاز ندارین
_ امممم نه ولی اگه میشه همون کاترین صدام کنید اینطوری حس بهتری دارم ( درکت میکنم )
خدمتکار : چشم هرچی شما امر کنید ( 😭😭😭😭😭 این چرا نمیفهمه میگه باهاش عین بقیه رفتار کنید)
شب بعد شام موقع خواب
_ کاملیا •
+ جانم آجی
_ برو مسواک بزن لباس خوابن رو بپوش بیا میخوام براد داستان ور تعریف کنم
+ اخجوووووووووونننن باشهههههههه الان میام جایی نریاااااا( خو چیه بچه ۶ سالشه ذوق داره واسه داستان شنیدن )
کاترین :
خب دراز بکش رو تخت
روزی روزگاری تو هی ده کوچیک یه دختر بچه به دنیا اومد
اون موقع تو هی اون ده یه پسر بچه بود که ۱ سال داشت
۵ سال گذشت دخترک قصه ی ما ۵ سالش بود و پسرک ۶ سال داشت
اسم اون دختر آماندا بود و اسم اون پسر متیو بود . سال ها گذشت آماندا و متیو بزرگ شدن و باهم به شهر رفتن اونجا آماندا با یه پسری به نام ( نگو نگو چیهچیه آماندا خانم چشمم روشن عجب غلطا / ببند دهان گشادن را / ادب / الان فوش دادی ؟/ نه گفتم بی ادب 😁/ ببند آن نیش را که تا مرز ایران و ژاپن رفته / هویییییی با ژاپن کار نداشته باش فهمستی) اسم اون پسر سایمون بود ( آماندا خانم ما تنها میشیم دیگه )
سال ها گذشت تا اماندا ۲۳ ساله شد ( سایمونو متیو ۲۴ سالشونه )
اماندا و سایمون ۲ سال بود که یاه م ازدواج کرده بودن و الان سه تا بچه به نام های امیلی و اما و امیلیا داشتن ( چه جلب ) متیو هم با یه دختر به اسم آنابل ازدواج کرده و الان یه بچه به نام تام دارن ( یا خداااااااااااا بچه دومی چه قدر شرررر بشه ) ۹سال بعد ( الان توماس اسم اصلی جگد استون که خودم انتخابیدم ۲۸ سالشه تام و امیلی و امیلیا ۲۹ اما هم همسنه توماسه )
تام :
امروز توماس میگه تو دانشگاه با هی دختره آشناشده عاشق اونه میگه اسمش انکاره( مامان جولیکا و لوکا ) گفته به مامان بابا هیچی نگم مگر نه میاد بالا سر قبرم واسه عیادت البته منم دست کمی ندارم ازش اما بابا مجبورم کرده میگه تا هفته دیگه باید ازدواج کنم منم خوب چجوری بگم یکیو دوست دارم اما سخته بگم بهش ( آره میدونم 😢 خیلی سخته )
^۱۰,سال بعد ^
امیلی :
گابریل آدرین رو بگیر من نمیتونم بدو ام ( خب اسمش چیه / چی اسمش چیه / بچه / نمیدونم والا گابریل میگه بزاریم ایزادورا / خیلی غلط میکنهههههههههه یعنی وای به حالت گابریل اگه بزاری اسم بچه ور ایزادورا کبابت میکنم / وا چراااا اسم ایزادورا دوست نداری ؟/ چرا عزیزم ولی خب ایزادورا اسم یه شخصیه که م خیلی دوسش دارم واسه همین روش حساسم )
گابریل +. آمیلی @. آدرین &( بچه تازه به حرف اوفتاده )
&: ما ام بنی ام ( مامانی بستنی میخوام 😂)
+: چی گفت ؟ بچه جان بچه های هم سن تو واضح تر حرف بزن امیلی چجوری میفهمی این جغجغه چی میگه ؟( اگه جای وایولت بودی چی میگفتی ؟)
&: بتا آب ( بابا ی بد )
@: عههه آدرین 😡
+: مگه چی گفته ؟
@: بابا ی بد
__________________________٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اگه بد بود شرمنده دیگه کلی فکریدم البته کوسه ولی خودم نوشتمش